یه صدایی شنید . صدای پسر بود که داشت اسم دختر رو
دختر رفت جلو پنجره با دیدن پسر یه لبخند زد و پسر گفت : "
با همه شور و شوقش گفت: " اوهوم "
کیفی که از قبل آماده کرده بود رو انداخت پایین جلو پای پسره .
خودش آروم از اون لبه رد شد تا دستش به پسر رسید
پسره زود دستاش رو گرفت و از گرمی دستای دختر نیرو گرفت .
پسر : " دیگه وقته رفتن شده " ... دختر :" بریم " .
اونا داشتن فرار می کردن از همه اون چیزایی که مانع رسیدن
سوار قایق شدن توی تاریکی به راه افتادن . پسره کمی پارو زد
خود پسر دستهاش از سرما بی حس شده بود . پارو رو از آب در
آروم نوازشش کرد و تنها پتویی که داشتن کشید روی دختره .
طولی نکشد که دختر خوابید . پسره داشت تماشاش می کرد ...
اونا توی یه خونه زیبا بودن . روی تخت طلایی دراز کشده بودن
بله ... پسر هم خوابش برده بود . داشت توی رویاهاش عشقش
پسربه قدری خسته بود که بر خورد قایق به سنگها رو نفهمید .
شاید هم شیرینی اون رویا مانع شده بود . اما دختره بیدار شد .
هوا روشن بود اما هیچی دیده نمی شد مه همه جا رو گرفته
پتو رو کشید سرش تا هیچی نبینه گوشاش رو گرفت تا چیزی نشنوه .
پسره کمکم متوجه شد که قایق تکون نمی خوره . بیدار شد ...
چیزی که می دید باورش نمیشد . اونا به جزیره رسیده بودن .
آروم پتو رو کنار زد دست دختر رو گرفت و بلندش کرد . دیگه
اونا بهشت روی زمین رو پیدا کرده بودن . اما قایق شکسته بود
از قایق پیاده شدن و رفتن طرفه جنگل ... جنگلی که با همه
شروع کردن به ساخت یه کلبه تا بتونن عشقشون رو توی اون
چند ماهی سپری شد ... راستی که تو اون چند ماه زندگی
تا اینکه گرگ به کلبه عشق اون دوتا حمله کرد .
گرگ با این که پیر بود اما به قدری قدرت داشت که پسره نمی
دست پسر رو که همیشه از دستای دختر انرژی می گرفت رو
پسر روی زمین افتاد دختر داد میزد . گرگ به دختر حمله کرد
صورت دختر زخمی شده بود مثل دسته پسر ... گرگ خواست
پسر از ته دل خدا رو صدا زد . ناگهان جادوگر کوچولویی ظاهر
گرگ رو جادو کرد . دیگه گرگی وجود نداشت نابود شده بود
پسره خودش رو کشید کناره دختر . دختر به یه گوشه خیره
اون جادوگر رو می شناخت . آره اون تنها کسی بود که دختر
چند روزی گذشت تا اینکه دختر توی برکه چهرش رو دید جای
زشت کرده بود
دختر غمگین شد فکر کرد که دیگه واسه پسر ارزشی نداشته
تو همین فکر بود که پسر دستش رو روی شونه های دختر
پسر با تمام عشق و علاقه ای که به دختر داشت گفت : " تو
دختر خندید و پسر لب هاش رو به لب های دختر نزدیک کرد و ...
اما روباه جنگل چی اون می دونست که جادوگر همیشه مراقب
پس با تمامی مکرش نقشه کشید . جادوگر خیالش راحت بود از
رفت تا کمی تنها باشن ...
تا اینکه روباه حمله کرد اون کاری به پسر نداشت اون چشمای
دختر دیگه نمی تونست ببینه .
وقتی آدم چیزایی که دورش هست رو نبینه و درک نکنه حسش
اون دیگه پسر و عشقش رو احساس نمی کرد . تا جایی که
دختر می خواست برگرده اما نمی تونست قایقی در کار نبود .
رفت دور ترین نقطه جزیره . پسر موند و کلبه عشق ...
کم کم پسر تمام نیرویی که داشت از دست داد ... دیگه دختر
آتش روشن کرد تا با گرمی اون نیرو بگیره ... ولی نه اون به
جادوگر برگشت اما کاری ازش ساخته نبود . پسر بی جان افتاده
پسره ...
جادوگر روباه رو نفرین کرده بود اما دیگه به درد نمی خورد .
جادوگر رفت پیشه دختره و به اون گفت : " ای کاش فقط
دلت چی اون همه عشق رو ندید ... "
دختر حس می کرد که اشتباه کرده . اون برگشت پیش پسر نه
چون خیلی دیر بود ... خیلی دیر ... خیلی ... خیلی
رسید به کلبه عشقی که باهم ساخته بودن . هنوز هم گرمای
چون با عشق ساخته شده بود .
پسر همون جا جلوی کلبه دراز کشیده بود . دختر وقتی پیداش
و بوسه ای بر لب های بی جان پسر زد .
اوه ... خداونده عشق ...
نوره شدیدی چشمای دختر رو میزد . باورش نمیشد اون دوباره
خداوند عشق به جسم پسر و چشم های دختر جان بخشید .
پسر از جاش بلند شد دستای دختر رو گرفت و پیشونی دختر
عشق اونا یه عشق جاودانه بود و هیچ گاه از بین نرفت ...
+نوشته
شده در جمعه 1 دی 1391برچسب:, ;ساعت10:36;توسط باران سحری; |
|